دیدگاه   
 
علم بهتره یا ثروت 12:01 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
زینب باران مثلا سیصد و پنجاه سال می
گذرد. باد، خاک مرا می آورد مخلوط می کند با خاک تو. می افتیم دست یک کوزه گر ...
بدبین نشو. هنر همیشه باقی می ماند، حتی در اوج تکنولوژی. بعد ...
بعد گلدان می شویم برای یک
شمعدانی.
آن وقت ... اگر تو همچنان
همین کسی باشی که حالا هستی، گل بیچاره قبل از فصل شکوفه ها، می خشکد.
...
“بخشی از یک داستان”
علم بهتره یا ثروت 11:56 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
زینب باران دوستی را دوست معنا می دهد

قهر هم با دوست معنا می دهد

 

**

به آدمـــــها به اندازه ارزش آنها
بـــــها بدهـــــید ،

همۀ آدمــــــــــــها ظــــرفــــیت
بــــزرگ شـــدن ندارند ،

گـــُــــــــــم می شــــــــــوند
،

نه دیگر شـــما را می بینند ،

نه خودشــــان را !

به اندازۀ آدمــــــها دسـت نزنید
!

 

**



“چارلی چاپلین اعتقاد دارد که : انسانها بسیار می اندیشند و کمتر احساس می
کنند . ما بیشتر از تکنولوژی ، نیاز به انسانیت داریم ، بیشتر از
نبوغ و
هوش ، نیاز به رأفت و مهربانی داریم ، چرا که بدون مهربانی و
انسانیت
زندگی پر از خشونت و از دست رفته است.”



**

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل
خبر دارد
بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
مولانا

 
علم بهتره یا ثروت 11:56 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
1
 زینب باران
زینب باران شده است ضمیر، مخاطبش را گم
کند؟ شده است کلام بی‌صاحب بماند در هوا؟ شده است ناگهان حرف‌هایتان گم شود میانِ
فوج آدم‌ها؟ شده است حرف‌هایتان اصلاً بی‌ضمیر بماند؟ یَله میان زمین و آسمان؟ شده
است میان ضمیرِ حاضر و غایب رها بمانید؟
میان درد پول و خشم و خواب و خور و شهوت و کام‌ و ناکامی‌ و آوارِ
گرفتاری‌ها و مستیِ خوش‌آمدها و رفاقت‌ها و معاشرت و آغوش و اندوه، آن «میمِ» کوچک
آخر اسم‌ها را بی‌هوا خرج نکنید. ذخیره کنیدش برای روزهای مبادا. برای روزهای بی‌ضمیر.
روزهایی که حرف دارید و ضمیر حرف‌هایتان جایی میان انبوهِ خاطره‌ها جا مانده است.

آدمی‌زاد
را ضمیرِکوچک حرفهایش زنده نگه می‌دارد.
علم بهتره یا ثروت 11:54 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
0
 زینب باران
زینب باران "داستان
سه نگاه"

نخستین گوهری که از گنجینه غیب
آشکار شد عقل بود:
گوهری شریف و والا و دانا و شناسا،
شناسای خیر از شر و زیبایی از زشتی و درست از نادرست
و آن گوهر نخست نگاهی کرد به
آفریدگار خویش
و او را دید که "جمیل و پر
جلال و خیال انگیز و خوش آهنگ و موزون و متناسب" است،
چندانکه در وصف نمی گنجد
از این نگاه فرزندی زاده شد
که نامش را "حُسن"
نهادند
و او همان عقل دوم است
که مولانا گفت:

عقل اول راند بر عقل دوم
ماهی از سر کَنده گردد، نی ز دُم
مثنوی

و آنگاه عقل نگاهی دیگر کرد
باز به پروردگار خویش
و دید که چه اندازه "دلپذیر و دلپسند و دلدار و دلبر"است
و تمام وجودش یک آه و یک آرزو شد
که با او درآمیزد:

این یکی چون تشنه و آن دیگر چو
آب
این یکی مخمور و آن دیگر شراب
مولانا

از این نگاه مشتاق بود که شور
به رقص آمد
و شرار شعله کشید
و "عشق" پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و نام دیگر عشق "نفس ناطقه انسانی" بود
که آن "حقیقت ذات آدمی" است
و سرانجام عقل نگاه سوّمی کرد
این بار به ذات خویش
و دریافت که نبود و آنگَه ببود
و از این اندیشه بود و نبود به تشویش و تشویر افتاد
و از این نگاه محزون فرزندی به نام حُزن در سوک خانه هستی زاده شد.
که نام دیگرش "جسم" یا "صورت و هیولا" بود.
و این سه فرزند گفتند در جهان بگردیم
و هر یک جایگاه شایسته خویش را بیابیم

"حُسن" همچون شاهزاده ای، باشکوه و جلال و خدم و حشم
اقطار عالم را بگشت
تا به باغ جمال و بارگاه کمال یوسف رسید
و فریاد برآورد که
از این خوشتر جایی در جهان نیست
پس بر تخت هستی یوسف به پادشاهی نشست
چنانکه او را با یوسف هیچ تفاوت نبود و:

حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
حافظ

اما عشق با بالهای خیال، هفت
اقلیم وصال را زیر پرگرفت
تا به حرمخانه قلب زلیخا رسید که
همچون زیارتگاهی در نور لطیف صبح می درخشید
و آنجا را حریمی معظم و میعادگاهی مکرم یافت
و همانجا مقیم شد و گفت:

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی
دید
وز آن غریب بَلاکِش خبر نمی آید
حافظ

و از آن سوی دیگر حُزن چون ابری
اشکبار دیار به دیار پیش رفت
تا به کلبه احزان یعقوب رسید و آنجا بار بیفکند و گفت:

بار غم عشق او را گردون ندارد
تحمل
چون می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
صفای اصفهانی

این داستان کوتاه
قصه دراز و پرماجرای جمله آدمیان در نمایشنامه هستی است
تا هر یک کدام نگاه را برگزینند
و از این رویا چه عبرت گیرند
و از این کتاب چه حکمت خوانند.

نوشته حسین الهی قمشه ای
با الهام از داستان حس و دل
از محمد سیبک نیشابوریمنبع www.drelahighomshei.com
علم بهتره یا ثروت 11:54 یکشنبه 6 اردیبهشت 1394
0
 زینب باران
زینب باران سپاس از توجه ارزشمند دوستانم @};-
راز خشنودی و رضایت درون 11:43 دوشنبه 24 فروردین 1394
1
 زینب باران
زینب باران http://hemmaty.com/%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86راز موفقیت از زبان سقراط می‌گویند که جوانی کم
شوروشوق نزد سقراط رفت و گفت: «ای سقراط بزرگ، آمده‌ام که از خرمن دانش تو خوشه‌ای
برگیرم.»فیلسوف یونانی جوان را
به دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را ۳۰ ثانیه زیر آب کرد.
وقتی که دست خود را برداشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست
که آنچه را خواسته بود، تکرار کند.جوان نفس‌زنان گفت:
«دانش، ای مرد بزرگ.» سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثانیه بیشتر.
بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید: «چه می‌خواهی؟» جوان که از نفس افتاده
بود به زحمت گفت: «هوا. هوا می‌خواهم.»سقراط گفت: «بسیار خوب.
هر وقت که نیاز به دانش را به اندازه‌ی نیاز به هوا احساس کردی، آن‌را به دست
خواهی آورد.»هیچ چیز جای عشق و
علاقه را نمی‌گیرد. شوروشوق یا عشق و علاقه، نیروی اراده را برمی‌انگیزد. اگر چیزی
را از ته دل بخواهید، نیروی اراده‌ دستیابی به آن‌را پیدا خواهد کرد. تنها راه
ایجاد چنین خواست‌هایی، تقویت عشق و علاقه است.برگرفته از کتاب:
ماکسول، جان؛ صفت های بایسته یک رهبر؛ برگردان عزیز کیاوند؛
چاپ پنجم؛ تهران: فرا، 1384. 

















http://hemmaty.com/%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82%D9%8A%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B7
راز خشنودی و رضایت درون 11:42 دوشنبه 24 فروردین 1394
0
 زینب باران
زینب باران سپاس از توجه دوستان ارزشمندم @};-
چو جام، خنده به لب، خون به دل 13:29 چهارشنبه 19 فروردین 1394
0
 زینب باران
زینب باران
سپاس.. شجاعت دانایی است. دانایی کافی است تا در هر موردی آنچه را خوب است برگزینیم و هر چه را بد است طرد کنیم. "سقراط"


از توپ ماهوتی تا سیزده بدر و تبریک سال نو... 22:49 دوشنبه 3 فروردین 1394
2
 زینب باران
زینب باران
بوی جان می آید اینک از نفس های بهار/
دستهای پر گل اند این شاخه ها ، بهر نثار/
با پیام دلکش ” نوروزتان پیروز باد" /
با سرود تازه ” هر روزتان نوروز باد" /
شهر سرشار است از لبخند ، از گل ، از امید /
تا جهان باقی است این آئین جهان افروز باد . . .
عید نوروز بر مبارک



خودت را! 19:01 سه شنبه 19 اسفند 1393
0
 زینب باران
زینب باران یا رب
چو من افتاده ای کو؟افتاده
ی آزاده ای کو؟تا رفته
از جانم برون سودای هستیآسوده
ام آسوده از غوغای هستی...







http://serre-eshgh.blogfa.com/cat-4.aspx
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10